لکسیویچ قصه نویس نیست، مستند نویس تاریخ شفاهی است؛ به همین خاطر اعطای جایزه نوبل به او نه تنها برای روس زبانها که برای تاریخ ادبیات جهان حایز اهمیت است. نوشتههای الکسیویچ صدای مردم عادی است که از میان تاریخ های رسمی و خشک، حقایق و نام سیاست مداران بیرون افتاده است. همین طور که دبیر دائمی آکادمی ادبی سوئد، سارا دنیوس، کارهای او را «تاریخ احساسات انسانی تاریخ روح» نامید؛ آثار او «تاریخ ثبت شده جست وجوی عمیق سختی ها»، «روایات چندصدایی که یادآور محنت و شجاعت دلیرانه در زمانه ما هستند» است.
جریان های بسیاری انتخاب سوتلانا الکسیویچ را سیاسی می دانند. اما تأمل در کار نویسنده ای که از جنگ بیزار است و از جنگ می نویسد، آن هم در دورانی که شعله های جنگ هر روز در گوشه و کنار دنیا جان بسیاری را می گیرد و میلیون ها نفر را آواره می کند، پاسخی به تردیدهای این جریان هاست. امروزه شبکه های خبری پر از عکس های زنان و کودکان بی پناه است و نویسنده کتاب جنگ چهره زنانه ندارد به عنوان برنده نوبل ادبیات انتخاب میشود تا شاید برای لحظاتی نگاه ها را از خواب بی تفاوتی بیدار کند.
الکسیویچ در کنفرانس خبری اش در مینسک، پایتخت بلاروس گفت:«جنگ های کنونی که این گونه به سرعت و بدون فکر(تنها با کمک تلویزیون) برافروخته می شوند، دربردارنده این پیام هستند که دنیا نه تنها نیک نیست که بدوی و ترسناک است. مردم راحت و با رغبت آماده کشته شدن هستند.» و در جای دیگری می گوید:«بی شک جهان برای ما وسیع تر از جنگ است. این روزها ما شاهد شکل گیری مفاهیم تازه ی غیرمنتظره ای هستیم؛ مفاهیمی که پیش از این هرگز نمی دانستیم و وقتی همه این گونه از جنگ می گویند، به ذهن انسان خطور می کند که چگونه می توان عمیق تر به کنه آن پی برد. چه طور آدم ها می توانند با این تفکر روبه روی یکدیگر بایستند و یکدیگر را از بین ببرند؟ اگر من این روز ها از جنگ می نویسم و می خوانم، برای این است که می خواهم از انسان بدانم؛ انسانی که خوشبخت است و نمی تواند آدم بکشد. چندی پیش از پسر هجده ساله ای شنیدم که می گفت برای چه این شنل آبی احمقانه، این چکمه های مسخره را بپوشم و بروم بمیرم؟ من نمی خواهم بمیرم! نه برای نفت، نه برای جغرافیای وسیع کشورم، نه برای وطنم. من فقط می خواهم زندگی کنم. عشق بورزم. با طلوع خورشید برخیزم و از پنجره نگاه کنم که ریل های تراموا می درخشند و مردمان صبح در رفت و آمدند… آیا این کم چیزی است؟ فقط زندگی کنی!چه غمی دارد این کلمه ها. اما ما مردمان فرهنگ جنگ ایم، فرهنگ سنگر و فرهنگ دردورنج. آن چه ما را در آغوش لطیف وحشی اش محکم نگه داشته است و آزاد نمی کند. به نظرم می آید که من از جنگ می نویسم اما همیشه دلم می خواسته از چیز دیگری بنویسم.» و در آخر جهان خوب روسی، «جهان انسانی روس، همان جهانی است که تاکنون برای ادبیات و باله و موسیقی پرستشش کرده اند، بله، من عاشق چنین دنیایی هستم. اما من جهان استالین، پوتین و شایگو را دوست ندارم. این دنیای من نیست.»
سوتلانا الکسیویچ فرزند جهان است. او در ۳۱ مه ۱۹۴۸ از مادری اوکراینی و پدری بلاروسی در ایوانو فرانکفسک اوکراین به دنیا آمد. کودکی اش را در بلاروس گذراند و در جوانی برای مدت طولانی در ایتالیا، آلمان، فرانسه و سوئد زندگی کرد. سال ها در روزنامه ها و مجله های اتحادیه جماهیر شوروی و بلاروس نویسندگی و روزنامه نگاری کرده است. نویسنده ی بلاروسی که روسی فکر می کند و می نویسد، این روز ها در غرب به «تاریخ دان تمدن سرخ» معروف شده است. موضوع اصلی آثار سوتلانا الکسیویچ جنگ است؛ جنگ اتحادیه جماهیر شوروی در افغانستان، حادثه ی چرنوبیل به مثابه ی استعاره ی جنگ و جنگ انسان با ناشناخته ها.
آثار سوتلانا الکسیویچ تا به امروز به بسیاری از زبان های زنده ی دنیا ترجمه شده که شمار مجموعه ای از آن ها به میلیون ها نسخه می رسد؛ نوشته هایی که برای هر کدام سال ها زمان گذاشته، با انسان های بسیاری از نسل های گوناگون ملاقات کرده، از تجربیات شان جویا شده و اطلاعات صدها نفر را کنار هم چیده است. نوشته های سوتلانا پژواک صدای مردمان انقلاب، جنگ و اردوگاه های استالینی است:« تاریخ آرمان شهر ترسناک و غول آسا ایده ی کمونیسم است که در نهایت نه تنها در روسیه و بلکه در تمام دنیا نیز از بین نمی رود.» یا«مردم بعد از مرگ استالین شروع کردند به لبخند زدن. تا قبل از آن با احتیاط، بی لبخند زندگی می کردند.» نویسنده ی برگزیده ی نوبل ادبی درباره ی انتخاب سبک نویسندگی خود این گونه می گوید:«مدت های زیاد به دنبال سبکی بودم که پاسخی باشد به این که من دنیا را چگونه می بینم. چشم و گوش من چگونه ساخته شده است. خودم را امتحان می کردم و برای همین سبک صداهای انسانی را انتخاب کردم. کتاب هایم را در خیابان می بینم و اسم شان را می شنوم؛ از پشت پنجره. در آن ها آدم های واقعی حوادث مهم زمانه خودشان را تعریف می کنند. جنگ، فروپاشی امپراتوری سوسیالیستی، چرنوبیل و همه ی این ها در کلمه باقی می مانند؛ در تاریخ کشورها، تاریخ مشترک قدیم و جدید. و درعین حال هر کدام از آن ها در تاریخ سرنوشت انسان های کوچک نیز به جای می مانند.»
از میان کسانی که بیش ترین تأثیر را بر سوتلانا الکسیویچ گذاشته اند سوفیا فدورچنکا، پرستاری که از سختی ها و چگونگی گذران زندگی سربازان در سال های جنگ جهانی اول نوشته است، و آلیسیا آداموویچ، از وقایع نویسان محاصره ی لنینگراد، را می توان نام برد. آداموویچ و نویسنده همراهش، دنیل گرانین، همان کاری را در زمان خودشان انجام دادند که الکسیویچ در آثارش به نمایش می گذارد. آن ها داستان های بسیاری را لایه لایه غربال کردند و خاطرات مردمی را که می شد از میان مقاله های روزنامه یا میان آهنگ های وطن پرستانه یافت از نظر گذراندند و به عمق خاطرات شخصی مردم درباره ی محاصره رسیدند. آداموویچ اعتقاد داشت که نوشتن از تراژدی های قرن بیستم با زبان و نثری هنری و ادبی اهانت به احساسات مردم است. آن جا که سخن از حوادث، جنگ ها و تراژدی های شخصی به میان می آید، جایی برای زبان بازی باقی نمی ماند؛ کاری که آداموویچ و در پی آن سوتلانا الکسیویچ انجام دادند. آن چه برای کمیته ی نوبل مهم بود اهمیت اجتماعی متن و پس از آن کیفیت هنری اش بوده است. اما در عین حال می توان گفت کاری که الکسیویچ در آثارش انجام می دهد، سخت و متفاوت با آن چیزی است که نویسندگان نسل قبل از او انجام داده اند. او مصرانه از تاریخ حوادث و وقایعی می گوید که عمدا به دست فراموشی سپرده شده بودند؛ گردآوری آن چه در جنگ اتحادیه جماهیر شوروی در افغانستان رخ داده است تا حادثه چرنوبیل و بازه زمانی بعد از فروپاشی جماهیر شوروی دهه ی نود میلادی.
الکسیویچ درباره ی آثارش می گوید:«من جهان کتاب هایم را از هزار صدا و سرنوشت، و تکه هایی از وجود و هستی چیده ام. من هر کتابم را در مدت چهار تا هفت سال می نویسم و تقریبا با پانصد تا هفتصد نفر ملاقات می کنم، حرف می زنم و یادداشت برمی دارم. تاریخ من، برای ده نسل کافی است؛ تاریخی که آغازش با داستان های مردمی است که انقلاب را به یاد دارند، جنگ، اردوگاه های استالینی را از سر گذرانده اند. وقایعی که تا این روزهای ما ادامه دارند.»
تقریبأ صد سال؛ تاریخ روح، روح روسی و یا دقیق تر«روح روسی – شورویایی». نویسنده از روح حاکم بر ذهن روسی می گوید و معتقد است برای مردم روسیه مقیاس اصلی وحشت، همسنگ زندگی است.«ما یا در جنگ بودیم یا برای جنگ آماده می شدیم. در هر صورت هیچ گاه زندگی نکردیم. ما حتی به چیزی شک نمی کردیم. همان قدر که ما مردمان جنگ هستیم، قهرمانان ما، ایده آل های ما، تصورات ما از زندگی نظامی بوده اند. همه ی ما در دهه ی نود این تصور را داشتیم که آزادی از جایی به دست خواهد آمد اما در واقع برای آزادی احتیاج به مردمان آزاد داریم، این مردم آزاد نیستند.»|
نیایش چرنوبیل؛ رویدادنامه ی آینده تاریخ شفاهی فاجعه ی چرنوبیل است. به فکر افتادم که چرا نویسندگان ما درباره ی چرنوبیل سکوت کرده اند و کم می نویسند، همچنان از جنگ و اردوگاه ها می نویسند اما درباره ی چرنوبیل سکوت کرده اند؟ گمان می کنید این سکوت اتفاقی است؟ اگر ما در چرنوبیل برنده می شدیم، از آن بیش تر می نوشتند و می گفتند. یا حتی اگر ما آن را فهمیده بودیم. ما نمی دانستیم چه طور از این کابوس معنایی استخراج کنیم. قابلیتش را نداشتیم. زیرا آن را نه با تجربه انسانی مان و نه برای زمانه انسانی مان می شد اندازه گرفت. پس کدام بهتر است: به خاطر داشتن یا از یاد بردن؟
متن کتابی که در دست دارید برای اولین بار در سال ۱۹۹۷ در مجله ی دروژبا ناروداف منتشر شد و بلافاصله در همان سال ترجمه انگلیسی کتاب منتشر و در سال ۲۰۰۵ موفق به دریافت جایزه ی انجمن ملی منتقدان کتاب امریکا شد.
سوتلانا الکسیویچ در طی ده سال با بیش از پانصد شاهد حادثه از جمله آتش نشان ها، نیروهای پاکسازی، سیاستمداران، پزشکان، فیزیکدانان و شهروندان عادی صحبت کرد. کتاب شرح تراژدی حادثه ی چرنوبیل و اثر آن بر روح و روان و زندگی آدم هایی است که از حادثه جان به در برده اند.
کتاب نیایش چرنوبیل
رویدادنامهی آینده
نویسنده : سوتلانا آلکساندرونا اّاکسیویچ
نشر چشمه
۳۴۲ صفحه
صدای تنهایی بشری
من نمی دانم از چه بگویم… از مرگ با عشق، یا این دو یکی هستند… از چه بگویم؟ … ما تازه ازدواج کرده بودیم. در خیابان هنوز دست هم را می گرفتیم، حتی اگر به مغازه ای می رفتیم. همیشه دوتایی با هم بودیم. به او می گفتم دوستت دارم.” اما هنوز نمی دانستم چه طور دوستش دارم… اصلا تصوری نداشتم… ما در خوابگاه بخش آتش نشانی، که محل کارش بود، زندگی می کردیم. در طبقه ی دوم. آن جا سه زوج جوان دیگر هم زندگی می کردند، آشپزخانه برای همه مشترک بود. و پایین، در طبقه ی دوم، ماشین ها قرار داشتند. ماشین های قرمز آتش نشانی. این شغل او بود. همیشه می دانستم او کجاست، در چه حال است. نیمه شب سروصدا شنیدم. از پنجره نگاه کردم. من را دید. پنجره” را ببند و برو بخواب. در ایستگاه اتمی آتش سوزی شده است. زود برمی گردم.”
من خود انفجار را نمی دیدم. فقط شعله را می دیدم. انگار همه چیز می درخشید. کل آسمان… شعله ای بلند. دوده.
حرارتی وحشتناک. اما هنوز از او خبری نیست که نیست. دود از قیر بلند می شود، پشت بام ایستگاه غرق قیر شده است. بعدها راه رفتن روی قیر یادش آمد. شعله ی آتش را خاموش کردند. گرافیت داغ شده را با پاها تکاندند. آن ها بدون لباس برزنتی رفتند، انگار با همان یگانه پیراهنی که تن شان بود رفتند.
به آن ها هشدار نداده بودند و برای یک آتش سوزی عادی خبرشان کرده بودند… ساعت چهار… ساعت پنج… شش. ساعت شش من و او وسایل مان را جمع و جور کردیم که پیش پدر و مادرش برویم. برای کاشتن سیب زمینی، از شهر پریپیات تا روستای سپریژیه، جایی که والدینش زندگی می کردند، چهل کیلومتر راه بود. کاشتن و شخم زدن… این کار را دوست داشت… مادرش اغلب به یاد می آورد که او و پدرش نمیخواستند اجازه دهند که به شهر برود، حتی خانه ی جدیدی ساختند. ارتش احضارش کرد. در مسکو در رسته نیروهای آتش نشان خدمت کرد و وقتی بازگشت: فقط آتش نشان! زیر بار هیچ کار دیگری نمی رفت. (ساکت شد.)
گاهی انگار صدایش را می شنوم… صدای زنده اش را … حتی عکس ها آن قدر روی من تأثیر نمی گذارند که صدا. اما او هیچ وقت من را صدا نمی زند… و در خواب… این منم که او را صدا می زنم.
ساعت هفت… ساعت هفت به من خبر دادند که در بیمارستان است. دویدم اما اطراف بیمارستان حلقه ی پلیس مستقر بود، به هیچ کس اجازه نمی دادند. ماشین اورژانس” را راه دادند. پلیس ها فریاد زدند: ماشین ها بیش از حد مجاز آلوده به رادیواکتیوند، نزدیک نشوید. نه تنها من، بلکه همه ی زن ها جلو رفتیم. همه ی آن هایی که شوهران شان آن شب در ایستگاه بودند. من به دنبال پیدا کردن یک آشنا رفتم. کسی که به عنوان پزشک در این بیمارستان کار می کرد. وقتی داشت از ماشین خارج می شد، از روپوشش آویزان شدم. به من اجازه بدهید!” نمی” توانم! حالش خوب نیست. حالش خیلی بد است.” گرفتمش. فقط” ببینمش.” گفت باشد”، پس تندتر. پانزده بیست دقیقه.” دیدمش… همه ی وجودش بادکرده، ورم کرده… تقریبا چشمی نمانده بود… آشنایم به من گفت شیر” لازم است. یک عالم شیر.” باید حداقل سه لیتری بنوشند.” اما” او شیر نمی خورد.” حالا باید بخورد.” همه ی پزشک ها، پرستارها، به خصوص بهدارها بعد از مدتی مبتلا می شدند… می مردند… اما هیچ کس آن زمان این را نمی دانست.
ساعت ده صبح شیشنوک متصدی مرد… اولین نفر او بود… در اولین روز… ما نمی دانستیم که دومین نفر زیر آوار مانده است. والری خودمچوک. درنیاوردندش. بتن ریختند. اما ما هنوز نمی دانستیم که آن ها همگی اولین ها هستند…
می پرسم واسنکا”، چه کار کنیم؟” از ” این جا برو! برو! داری بچه دار می شوی.” و من حامله بودم. اما چه جوری او را بگذارم و بروم؟ خواهش کرد، برو! بچه را نجات بده!” اول” باید برایت شیر بیاورم و بعد تصمیم می گیریم.”
دوستم، تانیا کیبنوک، دوان دوان می آمد… شوهر او هم در همان بخش بود… پدرش با ماشین همراهش بود. توی ماشین می نشینیم و برای تهیه ی شیر به نزدیک ترین روستا می رویم. جایی در سه کیلومتری شهر… کلی شیشه ی سه لیتری پر از شیر می خریم… شش تا؛ که برای همه کافی باشد… اما آن ها با خوردن شیر به طرز وحشتناکی بالا می آوردند… دائما از هوش می رفتند و سرم به شان می زدند. چرا پزشک ها مدام می گفتند با گاز مسموم شدند؟ هیچ کس از تشعشع چیزی نمی گفت. اما شهر پر شده بود از تجهیزات نظامی، همه ی راه ها را بسته بودند… قطارهای برقی حرکت نمی کردند… خیابان ها را با یک جور گرد سفیدی می شستند… من نگران بودم چه طور فردا خود را به روستا برسانم تا برایش شیر تازه بخرم. هیچ کس از تشعشع رادیواکتیو چیزی نمی گفت… فقط نظامی ها با ماسک راه می رفتند… مردم شهر نان را از مغازه ها می خریدند، کیسه های باز بیسکویت… شیرینی های تر در طبق ها بودند… زندگی معمولی. فقط… خیابان ها را با گردی می شستند…
شب اجازه ی ورود به بیمارستان ندادند… دریایی از آدم دور بیمارستان بود… من پشت پنجره ی اتاق او ایستاده بودم، نزدیکم شد و چیزی را فریاد زد. خیلی ناامیدانه!… توی شلوغی به گوش کسی رسیده بود: امشب آن ها را به مسکو می برند. همه ی همسرها در یک گروه جمع شدند. تصمیم گرفتیم: با آن ها می رویم. بگذارید ما با مردهای مان بیاییم! حق ندارید! می زدیم، چنگ می انداختیم. حالا دیگر دو ردیف کامل سرباز ایستاده بود، ما را هل می دادند. همان وقت پزشکی بیرون آمد و تأیید کرد که آن ها با هواپیما به مسکو می روند اما ما باید برای شان لباس بیاوریم. آن لباسی که در ایستگاه تن شان بوده سوخته است. اتوبوس ها دیگر حرکت نمی کردند و ما همه ی شهر را دوان دوان طی می کردیم. دوان دوان با ساک رسیدیم. اما هواپیما دیگر پرواز کرده بود… ما را فریب داده بودند… تا فریاد نزنیم، گریه نکنیم…
شب… آن طرف خیابان، اتوبوس ها، صدها اتوبوس (حالا شهر را برای تخلیه آماده می کردند و در سمت دیگر خیابان، صدها ماشین آتش نشانی، از سمتی به سمت دیگر در حرکت بودند. تمام خیابان در کف سفیدی فرورفته بود… ما روی آن راه می رفتیم… فحش می دادیم و گریه می کردیم…
از رادیو اعلام کردند که ممکن است شهر را ظرف سه تا پنج روز تخلیه کنند، همراه خودتان لباس گرم و گرمکن بردارید، در جنگل مستقر خواهید شد. در چادرها. مردم حتی خوشحال هم شدند: توی طبیعت! اول مه آن جا یکدیگر را ملاقات می کنیم. غیرمنتظره است. توی راه شیشلیک درست کردند. آبجو خریدند… گیتار با خودشان برداشته بودند، ضبط صوت. جشن های دوست داشتنی ماه مه. فقط آن هایی گریه می کردند که شوهران شان آسیب دیده بودند.
مسیر را به یاد نمی آورم که چه طور رسیدیم… انگار وقتی مادرش را دیدم بیدار شدم. مامان”، واسیا مسکوست! با هواپیمای مخصوص بردندش!” اما ما باغچه را کامل کاشته بودیم، سیب زمینی و کلم کاشته بودیم (بعد از یک هفته روستا را تخلیه کردند)! چه کسی می دانست؟ چه کسی آن موقع این را می دانست؟ نزدیک عصر استفراغم شروع شد. شش ماهه باردار بودم. حالم خیلی بد بود… شب خواب دیدم که صدایم می کند، هنوز زنده بود، در خواب صدایم می کرد، لوسیا”! لوسینکا!” اما وقتی مرد، یک بار هم صدایم نکرد، یک بار هم… (گریه می کند.)صبح با این فکر که خودم تنها به مسکو می روم از خواب بیدار شدم… کجا می روی تو با این حال؟” مادر گریه می کرد. اول جاده سوارم کردند، پدر گفت: می رسانندت. پدر از دفترچه پس اندازی که داشتند پول برداشت و به من داد؛ همه ی پولها را .
راه را یادم نمی آمد… راه دوباره از حافظه ام محو شده بود… در مسکو از اولین مأمور پلیس پرسیدیم که آتش نشان های چرنوبیلی را در کدام بیمارستان خوابانده اند، من حتی تعجب کردم، چون از ما می ترسیدند. گفت: جزء اسرار دولتی است، فوق محرمانه .
بیمارستان شماره ی شش در خیابان “شوکینسکایا”… در این بیمارستان، بیمارستان ویژه ی پرتوشناسی، بدون مجوز کسی را راه نمی دادند. من به نگهبان پولی دادم و آن وقت او گفت برو”.” دوباره یک نفر دیگر پرسید، التماس کردم… و بالاخره در اتاق رئیس بخش پرتوشناسی نشستم – آنجلینا واسیلونا گوسگوایا. آن لحظه هنوز نمی دانستم اسمش چیست، هیچ چیزی یادم نمی آمد… من فقط می دانستم باید او را ببینم… پیدایش کنم.
عزیز من! عزیز من!… بچه داری؟” چه طوری راستش را بگویم؟ اما دیگر فهمیده بودم که باید بارداری ام را مخفی کنم. اجازه نمی دهند ببینمش! چه خوب که لاغرم، هیچ چیزی معلوم نیست.
جواب می دهم دارم”.” چندتا “؟” فکر می کنم، باید بگویم دوتا. به هرحال به آن یکی که اجازه ی تولد نخواهند داد.” یک پسر و یک دختر.”
حالا که دوتا داری، اما از قرار معلوم امکان دوباره زاییدن وجود ندارد. گوش کن: سیستم عصبی مرکزی نابود شده، مغز استخوان کاملا از بین رفته است…”
با خودم فکر می کنم، خب” باشد، شاید یک کمی عصبی بشود.”
دوبارہ” گوش کن: اگر گریه کنی می فرستمت بیرون. بوسیدن و بغل کردن هم ممنوع. جلو نمی روی. نیم ساعت وقت داری”
اما من می دانستم که دیگر از این جا بیرون نمی روم. اگر هم بروم فقط با اوست. پیش خودم قسم خوردم! داخل می شوم… روی تخت نشسته اند، ورق بازی می کنند و می خندند. فریاد می زند واسیا”!” به عقب برمی گردد. أه”، برادرها، من گم شده بودم! و او من را این جا پیدا کرد!” خنده دار بود، با این که سایز خودش پنجاه و دو بود، لباس راحتی سایز چهل و هشت تنش بود. آستین های کوتاه،
شلوار کوتاه. اما ورم صورت دیگر رفته بود. یک جور محلول به او تزریق کرده بودند…
می پرسم چرا یهو غیبت زد؟” و او دلش می خواهد من را در آغوش بگیرد. دکتر نمی گذارد نزدیکم شود. بنشین”، بنشین، دلیلی ندارد بغلش کنی.”
یک جوری این قضیه را به شوخی تبدیل کردیم. حالا همه از اتاق های دیگر هم رسیده بودند. همه از ما بودند. از پریپیاتی. آن ها بیست و هشت نفر بودند که با هواپیما آورده بودندشان. چه خبر بود آن جا؟ توی شهر چه خبر است؟ جواب می دهم که تخلیه شروع شده، همه ی شهر را ظرف سه تا پنج روز خالی می کنند. بچه ها ساکت می شوند… آن جا توی راهرو دوتا زن هم بودند. یکی از آن ها روز حادثه کشیک داشت و شروع کرد به گریه کردن
خدایا! بچه هایم آن جایند. چه اتفاقی برای شان افتاده؟”
دلم می خواست با او تنها باشم، حتی برای یک دقیقه. جوان ها این را حس کردند، هر کسی بهانه ای پیدا کرد و به راهرو رفت. همان موقع بغلش کردم و بوسیدمش. خودش را عقب می کشد. نزدیک” نشین. صندلی بردار.”
دست تکان دادم. آره” احمقانه است همه ی این ها… اما تو دیدی کجا انفجار اتفاق افتاد؟ چه خبر بود آن جا؟ آخر شما اولین نفرهایی بودید که خودتان را رساندید.”
به احتمال زیاد خرابکاری است. یک کسی عمدا این کار را کرده. همه ی بچه های ما نظرشان همین است.” روز بعد وقتی که رسیدم هر کدام شان را به تنهایی در اتاق جدایی بستری کرده بودند. ورود به راهرو و معاشرت را برای آن ها مؤکدا ممنوع کرده بودند. به دیوار ضربه می زند. و از این طریق با هم حرف می زدند. پزشک ها توضیح دادند که این کار برای این است که هر ارگانیسمی به مقدار تشعشع واکنش متفاوتی نشان می دهد و آن چه را یک نفر تحمل می کند ممکن است در توان یک نفر دیگر نباشد. آن جا را، راست و چپ و حتی طبقه ی زیر و طبقه ی بالاشان… همه را بیرون کردند، حتی یک بیمار هم نبود…
سه روز پیش آشناهایم در مسکو ماندم. به من گفتند: قابلمه بردار، کاسه بردار، هر چیزی که لازم داری، خجالت نکش.
همان هایی که به نظر انسان می آمدند… من برای شش نفر بوقلمون آب پز پختم. شش تا از جوان های مان… آتشنشان ها… از یک نوبت کاری… همه شان آن شب شیفت داشتند: واشوک، کیبنوک، تیتناک، پرویک، تیشورا، برای همه شان از مغازه مسواک، خمیردندان و صابون خریدم. هیچ چیزی در بیمارستان نبود. حوله ی کوچکی خریدم… حالا از آشناهایم تعجب می کنم، البته که می ترسیدند، نمی توانستند نترسند، حالا همه جور شایعه ای بود، اما به هرحال خودشان به من پیشنهاد دادند: همه چیز بردار، هرچه که لازم است بردار! چه طور است؟ چه طورند؟ زنده می مانند؟ زنده…(ساکت شد. آن روزها با آدم های خوب زیادی برخورد کردم، اما همه ی آن ها را به یاد نمی آورم… دنیا به اندازه ی یک نقطه تنگ شده بود. او… فقط او… پرستار سالمندی را به خاطر دارم که به من یاد داد، بیماری هایی هستند که درمان نمی شوند. فقط باید نشست و دست هاشان را نوازش کرد.”
صبح زود به بازار می روم، از آن جا به سمت خانه ی آشنای مان. سوپ درست می کنم. تمامش له شده، تقسیم شده در شش پرس. یکی شان سیب خواسته بود. با شش شیشه نیم لیتری… همیشه برای شش تا! در بیمارستان… تا شب می مانم. و شب، دوباره به سمت دیگری از شهر می روم. چه قدر می توانستم ادامه دهم؟ اما بعد سه روز گفتند که می توانم در هتل کارکنان پزشکی در محوطه بیمارستان زندگی کنم. خدای من! چه خوشبختی ای؟
اما آن جا که آشپزخانه ندارد. چه طور برای شان آشپزی کنم؟” لازم نیست آشپزی کنید. معده ی آن ها دیگر غذا را قبول نمی کند.” او شروع کرد به تغییر. دیگر هر روز با آدم دیگری ملاقات می کردم… سوختگی ها نمایان شده بودند… در دهان، روی زبان و گردن، اول زخم های کوچکی به وجود آمدند، بعد بزرگ شدند. مخاط با لایه ها و غشای سفید جدا می شد. رنگ چهره… رنگ بدن… آبی… قرمز… خاکستری، قهوه ای… اما این صورت این شکلی هم مال من است، همین جور دوست داشتنی است! این ها را نمی شود تعریف کرد! نمی شود نوشت! و حتی تحمل کرد… هیچ فرصتی برای فکر کردن برای گریه کردن نبود. همه چیز در لحظه اتفاق می افتاد و همین نجات دهنده بود.
من عاشقش بودم! هنوز نمی دانستم چه طور دوستش دارم! تازه ازدواج کرده بودیم، هنوز آن قدری که باید کیف هم را نبرده بودیم… در خیابان راه می رفتیم. دستم را می گرفت و می چرخید و می بوسید و می بوسید. مردم از کنارمان عبور می کردند و لبخند می زدند.
کلینیک بیماری های حاد تشعشعی – چهارده روز… آدم چهارده روزه می میرد… همان روز اول در هتل بیمارستان، کارشناس اندازه گیری در رادیواکتیو من را آزمایش کرد. لباس، کیف، کیف پول، کفش ؛ همه شان تشعشع” داشتند.” همه را همان جا از من گرفتند. حتی لباس های زیر را. فقط به پول ها دست نزدند. در عوض برای سایز چهل و چهارم به من لباس بیمارستانی سایز پنجاه و شش دادند، همین طور دمپایی سایز چهل و سه به جای سی و هفت. گفتند ممکن است لباس ها را برگردانیم و شاید هم برنگردانیم، بعید است تمیز شوند.” با همین سرووضع جلوش ظاهر شدم. وحشت زده شد. باباجان”، چه بلایی سرت آمده؟” اما با وجود این توانستم سوپ درست کنم. المنت را در بطری شیشه ای می گذاشتم… تکه های خیلی کوچک مرغ را داخلش می انداختم. بعد یکی قابلمه اش را به من داد. به نظر می آمد خدمتکار یا نگهبان هتل بود. یکی هم تخته ی آشپزی که روی آن جعفری تازه خرد می کردم. با لباس بیمارستان نمی توانستم تا بازار بروم، یک نفر سبزی را به دستم می رساند. اما همه چیز بی فایده بود، او حتی نمی توانست بنوشد یا تخم مرغ خام را قورت دهد… و من دلم می خواست یک چیز خوشمزه دست و پا کنم! انگار این می توانست کمکش کند. تا اداره ی پست دویدم. دخترها”، خواهش می کنم، من باید سریع به پدر و مادرم در ایوانو- فرانکفسک تلفن کنم. شوهرم این جا دارد می میرد.” چرا فورا حدس زدند که من از کجایم و شوهرم چه کسی است؟ فورأ وصل کردند. همان روز پدر، خواهر و برادرم آمدند مسکو پیشم. پول و وسایلم را آوردند.
نهم مه… او همیشه به من می گفت، نمی توانی تصور کنی که مسکو چه قدر زیباست. به خصوص در سالگرد پیروزی، موقع آتش بازی. من دلم می خواهد تو ببینی.” کنارش در اتاق می نشینم، چشم هایش را باز می کند.
الآن” شب است یا روز؟” نه” شب.”
پنجره را باز کن! الآن آتش بازی شروع می شود؟” پنجره را باز می کنم. طبقه ی هشتم. کل شهر روبه روی ماست! دسته ی آتش به سرعت در آسمان بالا می رود. خودش” است، بله!” | قول داده بودم که مسکو را نشانت بدهم. من قول دادم که همه ی عمرم در جشن ها به ات گل هدیه بدهم…” برگشتم و دیدم از زیر متکا سه تا میخک درمی آورد. به پرستار پول دادم که بخرد.”
نزدیکش شدم و بوسیدمش. عشق” من! تنها کس من” شروع می کند به غرغر کردن، دکترها” چه دستوری داده بودند به تو؟ نباید من را در آغوش بگیری! نباید ببوسی ام!” بغل کردن و نوازشش را برایم ممنوع کرده بودند. اما من… من او را بلند می کردم و روی تخت می نشاندم. جایش را مرتب می کردم. دماسنج می گذاشتم، لگن [برای ادرار و مدفوع می آوردم و می بردم… تمیزکاری می کردم… کل شب کنارش… مراقب هر حرکتش بودم… آه.
چه خوب که توی همان راهرو سرم گیج رفت، تاقچه را گرفتم… از کنارم پزشکی رد شد و دستم را گرفت. و ناگهان پرسید شما” باردارید؟”
نه”، نه!” آن قدر ترسیده بودم که نکند کسی صدای ما را بشنود. دروغ نگویید.” آهی کشید. آن قدر هول بودم که فرصت نکردم از او خواهشی کنم. فردایش مرا پیش رئیس احضار می کنند. باتندی پرسید چرا من را فریب دادید؟”
راه دیگری نبود. راستش را می گویم. من را برمی گرداندید خانه دروغم مصلحتی بود!” این چه کاری بود کردید!” اما من با او…” نازی”! نازی دختر…” همه ی زندگی ام قدردان آنجلینا واسیلونا گومگوایا خواهم بود. همه ی زندگی ام! همسران دیگر هم آمدند، اما آن ها را راه ندادند. مادران شان با من بودند: به مادرها اجازه دادند. مادر والودی
پراویکا دائما از خدا می خواست، بهتر است که جان مرا بگیری.”
پروفسور امریکایی، دکتر گیل… او عمل جراحی پیوند مغز استخوان را انجام می داد… دلداری ام می داد: امید هست، کم، اما هست. چنین ارگانیسم توانایی، چنین جوان قوی ای! همه ی خویشاوندانش را خواستند. دو خواهرش از بلاروس آمدند، برادرش از لنینگراد؛ آن جا خدمت می کرد. ناتاشای جوان چهارده سال داشت، خیلی گریه می کرد و می ترسید. اما مغز استخوان او بیش تر از بقیه هماهنگی داشت. (مکث کرد. حالا می توانم درباره اش صحبت کنم… قبلا نمی توانستم، ده سال سکوت کردم… ده سال…(مکث می کند.)
لینک کوتاه :https://anzalichekhabar.com/?p=789