کتاب داستان عشقی ناگفته
کن و جانی ایرکسون تادا
نویسنده: لری لیبی
مترجم: آیدا الهی
انتشارات مهراندیش
۳۰۸ صفحه
مقدمه نویسنده کتاب داستان عشقی ناگفته
جهان احتمالا از زمان بوبال، نسل ششم از آدم، به خواندن آهنگ های عاشقانه مشغول بوده است؛ از آن زمان که یوبال نخستین آلات موسیقی اختراع شده خود را می نواخته و در فلوت دست ساز خود می دمیده است و یا نخستین چنگ عالم را به صدا در می آورده، درحالی که برادر صبور و کاری تراو یابال در دشت و صحرا مشغول مراقبت از احشام خانواده بوده است.
داستان یابال و یوبال را نشنیده اید؟
در آن زمان زنان زیادی در عالم وجود نداشتند، با این حال یوبال به اندازه امروز شانس این را داشته است که با افسونگری خود توجهات مثبت زنانه را جلب کند. او این پدیده را چه نامیده بود؟ موسیقی؟ درحالی که در کنار رودی زمزمه گرو در زیر شاخه های گسترده بید نشسته بود، با مهارت و سرعت انگشتان خود را بر تارهای چنگ که از رشته های گیاهان ساخته شده بود، می لغزاند و احتمالا تصنیف های خوش آهنگی در مورد دنیای پهناور خالی که به تازگی با هبوط انسان آزرده شده بود و از خاطره نه چندان دور بهشت و نیاز به عشق، عشقی شیرین و دلپذیر، می خواند.
آهنگ های عاشقانه همیشه وجود داشته اند و در طی قرون متمادی بخش اعظم آن ها آرزومند، غمگین و پرشور بوده اند. کسی که به عشق دیگری گرفتار می شود، در جوشش ناگهانی، گذرا و ناباورانه خوشبختی شادمانی می کند، فقط تا آن زمان که یک جای کار اشتباه شود؛ سوءتفاهم، طردشدگی و خیانت. زوال تدریجی شعله ای که آن چنان پرفروغ می درخشید.
سپس موسیقی به میان می آید، آوای قلبی مجروح، قصه پرغصه و دیرینه چیزی که آن طور گذرا شکفته بود، چیزی که انگار بود و هیچ گاه نبود، که ممکن بود باشد، و برای همیشه از بین رفت.
آهنگ هایی که میلیون ها اسم دارند و بعد از آن که انسان در بنا نهادن برج بابل ناکام ماند، خود را در سردرگمی تعدد زبان ها و گویش ها یافت.
در سال های بعد از آن عشاق ناامید و محزون به زبان های اتروسک، هندواروپایی، سانسکریت و پروتوی آلمانی آوازهایی درباره قلب های فریبنده، آخرین رقص، قدم زدن در مهتاب، هتل دل شکستگان، سعی در یادآوری سپتامبرها و شبح نیم رخ هایی در سایه می خواندند.
امروز نیز همین گونه است. اگر شما از آهنگ های سی، پنجاه یا حتی هفتادوپنج سال پیش اطلاعی ندارید، شنیدن تنها یک قطعه ملودی می تواند با تلنگری به بایگانی خاطرات فراموش شده ذهنتان حس نوستالژی در شما به وجود آورد و یا اینکه حالت به خصوصی از سودازدگی در شما ایجاد کند.
سایه لبخند تو، آن زمان که رفته ای… آیا امشب تنهایی، آیا دلتنگ منی؟…
النور ریگبی، برمی دارد دانه برنج را، در کلیسا، آنجا که جشن ازدواجی برپا بوده است…
من، به راستی، حقیقت دوباره تنهایم (طبیعتا)… من آن شب را، و تنسی والت را، به یاد دارم… ایک تنهاترین عددی است که میشناسی… قلب من ادامه خواهد داد…
من فرتوت و ناتوان می شوم… من به عشق تو نیازمندم. خداوند عشق تو را به من ببخشاید…
در دهه ۱۹۴۰ آهنگی پرطرفدار درون مایه ای داشت که در طول قرن ها بارها تکرار شده بود.
دلتنگ رقص شنبه، می شنیدم ازدحام ها را به روی سین و بی تو، تاب آن را نداشتم بیش از این دیگر مرو. عنوان مقاله لوس آنجلس تایمز در فوریه ۲۰۰۹ این بود: «برای افراد تنها: ۱۵۰ آهنگ برای گریستن در روز ولنتاین.» در مقدمه مقاله نویسنده وعده «۱۵۰ ترانه از غمگین ترین آهنگ های دنیا که بر اساس موضوع و احساسات درونی و خصوصا برای حداکثر پتانسیل افسردگی انتخاب و طبقه بندی شده اند» را می دهد.
چرا آهنگ ها و قصه های عاشقانه این قدر غمگین اند؟ عاشقانه ها غمگین اند، زیرا ما آرزومندانه ترین امیدها و رؤیاهایمان را به رابطه ای عاشقانه منوط می دانیم، اما زندگی، به سختی، آن طور که ما آرزو داریم یا تصورش را می کنیم پیش می رود. ما ممکن است همراه با جیمینی کریکت «با رؤیت ستاره ای، آرزو کنیم »، اما آرزوها عموما شکننده و لطیف اند و تاب و تحمل خشونت و آشفتگی دنیای واقعی را ندارند.
آهنگ های عاشقانه آرزوهای خفته در اعماق وجودمان را دوباره به تمنای تجربه عشقی تابناک و متعالی بیدار می کنند. در این تجربه ما آرزو می کنیم که از ناامیدی های جهان ویرانه و حقایق عمدتا خودخواهانه آن بگریزیم. اما سپس رؤیا پایان می پذیرد، امید ناپدید می گردد و ما ناگزیریم به دنیای مبهم سایه های خاکستری که به نظر معمولی، تنها و قدری غم افزا می آید، بازگردیم.
چرا بیش از ۷۵۰ میلیون انسان در سراسر دنیا، سی سال پیش، برای تماشای مراسم ازدواج پرنس چارلز، ولیعهد بریتانیا، و بانو دایانا اسپنسر جلوی تلویزیون های خود نشستند؟ آیا آن رویداد تنها نمایش افسانه پریان بود با کالسکه ها، اونیفورم های پرزرق و برق و لباس عروس ابریشمین عاجی رنگ با دنباله ای ۵٫۷ متری؟
آری، قطعا که آن یک نمایش بود. با این حال چیزی بیش از این نیز در خود داشت، مگر نه؟ من فکر می کنم که بسیاری از مردم می خواستند بدبینی خود را کنار بگذارند و واقعا باور کنند – حتی اگر شده برای یک لحظه – که یک زن و مرد بعد از این برای همیشه در یک کاخ در کنار هم به خوشی زندگی خواهند کرد. اما چرا؟ چون شاید اگر آن ازدواج موفق می شد، ممکن بود قدری از سحر و جادو، افسانه و خیال و سعادت و خوشبختی آن به بسیاری دیگر از داستان های عشقی سرایت کند، داستان هایی که آغاز خوبی داشتند، با ابراز همان وعده ها، با برانگیختن همان امیدها، اما بعد به سرعت محو و نابود شدند.
به همین دلیل است که داستان عاشقانه این کتاب ارزش فکر کردن را دارد. این قصه نغمه عاشقانه ای شیرین و سطحی نیست، بلکه آهنگی دارد با ریشه هایی عمیق تر و ملودی آسمانی تری از آنچه اغلب ما بتوانیم تصورش را بکنیم. در این حکایت هیچ عنصر تصنعی وجود ندارد و همراه با ارکستر هماهنگی است که در پس زمینه می نوازد.
این زندگی اعتماد پذیر است و با ناامیدی ها، درد، سرخوردگی، کشمکش، ایمانی استوار و آن چیزی که شما شاید پایانی غافلگیرانه بنامیدش، تکمیل خواهد شد.
آری، این داستان به شیوه ای مرسوم آغاز می شود؛ مرد جوانی خوش قیافه و زن جوانی دوست داشتنی که عاشق هم می شوند و سپس اظهار عشق، ازدواج، ماه عسل، سفر به دور دنیا و وعده آینده ای درخشان. ‘غیر از این داستان قصه ای معمولی است. جانی که با نوشته هایش، سخنرانی ها و آواز خواندن هایش و نقاشی هایی که با نگه داشتن قلم مویی در دهان می کشد، در سراسر دنیا شناخته شده است، در پی حادثه شیرجه زدن در بخش کم عمق اقیانوس در سال ۱۹۶۷، زمانی که تنها هفده سال داشت، از گردن به پایین فلج می شود. او در سن سی و دو سالگی این فکر را که مردی بخواهد یا بتواند به او ورای صندلی چرخ دار و معلولیتش نگاه کند و او را به چشم معشوق و همسر آینده خود ببیند، تا حد زیادی از ذهن بیرون کرده بود.
اما او در آن موقع انتظار مواجه شدن با کن تادا را نداشت.
کن تادا یک معلم تاریخ دبیرستان و مربی فوتبال، در وجود ‘جانی زنی زیبا و شخصیت و روحیه ای زیباتر را دید. مهمتر از هر چیز او زنی را دید برخوردار از عشق و علاقه ای سرشار به یگانه ای که هردوی آن ها خدایش می نامیدند…
این دختر رؤیاهای کن بود.
اما زندگی بیش از یک رؤیاست و کن با آن چشم های معروف مصمم و امیدوار خود هیچ تصوری از راه دشواری که در برابرشان گسترده بود، نداشت. حال آنکه جانی تصویر بسیار روشن تری از آن مسیر داشت؛ و البته زن ها معمولا همین گونه اند.
بنابراین آن ها ازدواج کردند. داستان در صفحات بعدی به قصه آن ها متمایل می گردد و پیوسته در طول زمان به جلو و عقب می رود و بخشی از زندگی آن ها را با یکدیگر به تصویر می کشد.
ازدواج آن ها شروع پرقدرتی داشت، سپس به سختی ها گرایید و آنگاه کمی رنگ باخت و بازهم سختی های بیشتری رخ نمودند و… خب، من نمی خواهم پایان داستان را فاش کنم. ما به داستان هایی نظیر داستان جانی و کن نیازمندیم. ما احتیاج داریم به شنیدن رؤیاهایی که پایان نمی یابند، حتی آن زمانی که شب هنگام دشواری ها و آزردگی ها از راه می رسند و داستان را به تلاطم می کشانند.
کتاب اساسا در مورد دو انسانی است که در وهله اول تمام دلایل و حقایق عالم مخالف با عاشق شدن و ازدواج آن ها با یکدیگر است… زن و مردی که ازدواجشان با موانعی مواجه است که حتی تصورش نیز برای بیشتر ما غیرممکن است و دلایل بی شماری برای دست کشیدن از آن وجود دارد… کسانی که وقتی موانع ناممکن پیش روی شان به شکلی غیرمنتظره دشوارتر می شوند، باهم می مانند… کسانی که از میان همه دشواری ها راهی می یابند تا به سطح جدیدی از عشق نائل شوند، به جای آنکه فقط به سادگی یکدیگر را تحمل کنند و بدون هیچ احساسی و تنها از روی قید و شرط باهم بمانند.
آهنگی را که سوزان بویل برای برنده شدن در بریتنز گات تلنت خواند و آغازگر شهرت او در یوتیوب شد، به یاد دارید؟
من رؤیایی دیده ام که زندگی ام از این جهنمی که در آن می زیم، خیلی متفاوت خواهد بود…»
همه ما رؤیاهایی در سر می پرورانیم و به خوبی می دانیم که آن رؤیاها همیشه به وقوع نمی پیوندند. زندگی با توقعات بالا به شکل به خصوصی دشوار می شود. کارها و امور، به سختی، آن طور که ما تدبیر می کنیم، پیش می روند. حقیقت این است که اگر ما امیدهایمان را بر مبنای مجموعه ای از شرایط مشخص و قطعی قرار دهیم تا به شیوه ای معلوم و در زمانی معین محقق شوند، قریب به یقین ناامید و دلسرد خواهیم شد، زیرا در زندگی هیچ چیزی معین و قطعی نیست.
بنابراین راه حل چیست؟ ترک رؤیاها؟ نه، راه حل این است که بفهمیم اگر ما متعلق به خداوند هستیم، رؤیاهایی بزرگ تر از آنچه در ذهن داریم، برای زندگی ما وجود دارد. اما برای دستیابی به این رؤیاهای بزرگ تر ممکن است با موانعی عظیم تر از حد تصورمان مواجه شویم و خود را ناگزیر به تکیه بر خداوندی بیابیم که بسیار قدرتمندتر و عظیم تر از آن چیزی است که تاکنون شناخته ایم.
این همان چیزی است که در مورد کن و جانی تادا رخ داده است. ممکن است برخی آن را داستانی افسانه ای بنامند، اما حقیقتا یک معجزه است و معجزه بهتر از داستانی افسانه ای است.
لری لیبی
لینک کوتاه :https://anzalichekhabar.com/?p=786